جدول جو
جدول جو

معنی نظاره شدن - جستجوی لغت در جدول جو

نظاره شدن
(عِ اَ تَ)
خیره شدن:
بیاراست جشنی که خورشید و ماه
نظاره شدند اندر آن جشنگاه.
فردوسی.
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده همگروه.
فردوسی.
بدین بحر حوض جهان شد نظاره
در این حوض حوت فلک شد شناور.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
آشکار گشتن، نمایان شدن
کنایه از تحقق یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اداره شدن
تصویر اداره شدن
انجام شدن، به پایان رسیدن، تمام شدن
فرهنگ فارسی عمید
(غَ بَ کَ / کِ دَ)
عبره گشتن. عبور کردن:
بر آب جیحون پل بستن و گزاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.
فرخی.
رجوع به گزاره کردن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ خوَرْ / خُرْ دَ)
نقاره نواختن. طبل زدن
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ نِ شَ تَ)
هدف شدن. هدف واقع شدن.
- نشانۀ تیر بلا شدن، آماج بلا و مصائب شدن.
، انگشت نما شدن. علم شدن. مشارٌ بالبنان گشتن:
چو مه نشانه شد اندر سفر مسلمانان
نشانه پلۀ من از سفر که می آرد.
میرحسن دهلوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ تَ)
نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. نظر کردن. پائیدن. تماشاچی بودن. نیز رجوع به نظاره شود:
جائی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری.
فرخی.
هر کس که در دیوان رسالت آمدی... چون بونصر را دیدندی ناچار سخن به او گفتی و اگر نامه بایستی از وی خواستندی و... تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره می کردند. (تاریخ بیهقی ص 140).
تا روزگار ملک ترا آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد.
مسعودسعد.
حقیقت شد ورا کان یک سواره
که می کرد اندر او چندان نظاره.
نظامی.
رفتند و در او نظاره کردند
دل خسته و جامه پاره کردند.
نظامی.
اگر به رقص درآئی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی.
سعدی.
گفت از دریچۀ چشم مجنون بایستی نظارۀ جمال لیلی کردن. (گلستان).
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی.
سعدی.
سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
نگاه کردن. نگریستن. تماشا کردن:
خاقانی اینت غم که دلت برد و او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد.
خاقانی.
نه از دل در جهان نظاره می کرد
بجای جامه دل را پاره می کرد.
نظامی.
بهم برشد در آن نظاره کردن
نمی دانست خود را چاره کردن.
نظامی.
گل از هر منظری نظاره می کرد
قبای سبز را صدپاره می کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ کَ دَ)
گذشتن. عبور کردن، گذاره شدن تیر. صرد. (لغت نامۀ مقامات حریری) :
گذاره شد (تیر بیدرفش در زریر) از خسروی جوشنش
بخون تر شد آن شهریاری تنش.
دقیقی.
بزد بر میان درخت سهی
گذاره شد آن تیر شاهنشهی.
فردوسی.
بر آب جیحون پل کردن و گذارده شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.
فرخی.
این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. (تاریخ بیهقی). یحیی مر ابوبکر طباخ را با خیل او به لب جیحون فرستاد تا او را نگاه دارد و نگذارد که گذاره شود (تقی بن احمد) . (زین الاخبار گردیزی)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دور شدن. برکنار گردیدن: و هوشهنگ که چهارم بطن بود از فرزندان او، ولی عهد گردانید و به مرگ خویش کناره شد. (فارسنامۀ ابن بلخی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مردن. (یادداشت ایضاً) : وبایی عظیم پدید آمد پس هر کسی را عزیزی کناره می شد صورتی می ساخت مانند او. (فارسنامۀ ابن بلخی). چون پدرش کناره شد در شکم مادر بودو تاج بر شکم مادرش نهادند. (فارسنامۀ ابن بلخی). و نزدیک منذر رفت و آنجا می بود تا پدرش کناره شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75)
لغت نامه دهخدا
دور شدن گم شدن، از خانمان و وطن دور ماندن، یا آواره شدن از تخت و گاه. از سلطنت دور ماندن از تاج و تخت دور ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نثار شدن
تصویر نثار شدن
برخی گشتن، پاشیده شدن افشانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاره شدن
تصویر اشاره شدن
بدست و ابرو و مانند آن القا شدن امری، صادر شدن فرمان و دستور
فرهنگ لغت هوشیار
آشکار شدن نمایان گشتن، سهیستن پیدا گشتن وغستن هوختن هوخیدن در جمع آفتابی شدن ظاهر گردیدن بنگرید به ظاهر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گذشتن عبور کردن: این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. یا گذاره شدن تیر. گذشتن تیر از موضعی: بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشانه شدن
تصویر نشانه شدن
هدف (تیر و غیره) قرار گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
نگاه کردن نگریستن نگاه کردن نگریستن تماشا کردن: سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم. (حافظ. 240) توضیح گاه بتشدید ظا آید: آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما. (دیوان کبیر 6: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاره زدن
تصویر نقاره زدن
نقاره را بصدا در آوردن نقاره نواختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نثار شدن
تصویر نثار شدن
((~. شُ دَ))
افشانده شدن، کشته شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گذاره شدن
تصویر گذاره شدن
((~. شُ دَ))
گذر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
پدیدار شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
Surface, Appear
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
apparaître, surgir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
나타나다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
muncul
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
प्रकट होना , सतह पर आना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
verschijnen, opduiken
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
появляться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
aparecer, surgir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
apparire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
aparecer, surgir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
pojawić się, pojawiać się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
з'являтися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
erscheinen, auftauchen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ظاهر شدن
تصویر ظاهر شدن
להופיע , להופיע
دیکشنری فارسی به عبری