خیره شدن: بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندر آن جشنگاه. فردوسی. نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده همگروه. فردوسی. بدین بحر حوض جهان شد نظاره در این حوض حوت فلک شد شناور. خاقانی
خیره شدن: بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندر آن جشنگاه. فردوسی. نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده همگروه. فردوسی. بدین بحر حوض جهان شد نظاره در این حوض حوت فلک شد شناور. خاقانی
هدف شدن. هدف واقع شدن. - نشانۀ تیر بلا شدن، آماج بلا و مصائب شدن. ، انگشت نما شدن. علم شدن. مشارٌ بالبنان گشتن: چو مه نشانه شد اندر سفر مسلمانان نشانه پلۀ من از سفر که می آرد. میرحسن دهلوی (از آنندراج)
هدف شدن. هدف واقع شدن. - نشانۀ تیر بلا شدن، آماج بلا و مصائب شدن. ، انگشت نما شدن. عَلَم شدن. مشارٌ بالبنان گشتن: چو مه نشانه شد اندر سفر مسلمانان نشانه پلۀ من از سفر که می آرد. میرحسن دهلوی (از آنندراج)
نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. نظر کردن. پائیدن. تماشاچی بودن. نیز رجوع به نظاره شود: جائی که او حدیث کند تو نظاره کن تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری. فرخی. هر کس که در دیوان رسالت آمدی... چون بونصر را دیدندی ناچار سخن به او گفتی و اگر نامه بایستی از وی خواستندی و... تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره می کردند. (تاریخ بیهقی ص 140). تا روزگار ملک ترا آشکاره کرد چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد. مسعودسعد. حقیقت شد ورا کان یک سواره که می کرد اندر او چندان نظاره. نظامی. رفتند و در او نظاره کردند دل خسته و جامه پاره کردند. نظامی. اگر به رقص درآئی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. گفت از دریچۀ چشم مجنون بایستی نظارۀ جمال لیلی کردن. (گلستان). به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی. سعدی. سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم. حافظ
نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. نظر کردن. پائیدن. تماشاچی بودن. نیز رجوع به نظاره شود: جائی که او حدیث کند تو نظاره کن تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری. فرخی. هر کس که در دیوان رسالت آمدی... چون بونصر را دیدندی ناچار سخن به او گفتی و اگر نامه بایستی از وی خواستندی و... تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره می کردند. (تاریخ بیهقی ص 140). تا روزگار ملک ترا آشکاره کرد چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد. مسعودسعد. حقیقت شد ورا کان یک سواره که می کرد اندر او چندان نظاره. نظامی. رفتند و در او نظاره کردند دل خسته و جامه پاره کردند. نظامی. اگر به رقص درآئی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. گفت از دریچۀ چشم مجنون بایستی نظارۀ جمال لیلی کردن. (گلستان). به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی. سعدی. سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم. حافظ
نگاه کردن. نگریستن. تماشا کردن: خاقانی اینت غم که دلت برد و او گریخت نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد. خاقانی. نه از دل در جهان نظاره می کرد بجای جامه دل را پاره می کرد. نظامی. بهم برشد در آن نظاره کردن نمی دانست خود را چاره کردن. نظامی. گل از هر منظری نظاره می کرد قبای سبز را صدپاره می کرد. نظامی
نگاه کردن. نگریستن. تماشا کردن: خاقانی اینت غم که دلت برد و او گریخت نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد. خاقانی. نه از دل در جهان نظاره می کرد بجای جامه دل را پاره می کرد. نظامی. بهم برشد در آن نظاره کردن نمی دانست خود را چاره کردن. نظامی. گل از هر منظری نظاره می کرد قبای سبز را صدپاره می کرد. نظامی
گذشتن. عبور کردن، گذاره شدن تیر. صرد. (لغت نامۀ مقامات حریری) : گذاره شد (تیر بیدرفش در زریر) از خسروی جوشنش بخون تر شد آن شهریاری تنش. دقیقی. بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی. فردوسی. بر آب جیحون پل کردن و گذارده شدن بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان. فرخی. این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. (تاریخ بیهقی). یحیی مر ابوبکر طباخ را با خیل او به لب جیحون فرستاد تا او را نگاه دارد و نگذارد که گذاره شود (تقی بن احمد) . (زین الاخبار گردیزی)
گذشتن. عبور کردن، گذاره شدن تیر. صَرَد. (لغت نامۀ مقامات حریری) : گذاره شد (تیر بیدرفش در زریر) از خسروی جوشنش بخون تر شد آن شهریاری تنش. دقیقی. بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی. فردوسی. بر آب جیحون پل کردن و گذارده شدن بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان. فرخی. این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. (تاریخ بیهقی). یحیی مر ابوبکر طباخ را با خیل او به لب جیحون فرستاد تا او را نگاه دارد و نگذارد که گذاره شود (تقی بن احمد) . (زین الاخبار گردیزی)
دور شدن. برکنار گردیدن: و هوشهنگ که چهارم بطن بود از فرزندان او، ولی عهد گردانید و به مرگ خویش کناره شد. (فارسنامۀ ابن بلخی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مردن. (یادداشت ایضاً) : وبایی عظیم پدید آمد پس هر کسی را عزیزی کناره می شد صورتی می ساخت مانند او. (فارسنامۀ ابن بلخی). چون پدرش کناره شد در شکم مادر بودو تاج بر شکم مادرش نهادند. (فارسنامۀ ابن بلخی). و نزدیک منذر رفت و آنجا می بود تا پدرش کناره شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75)
دور شدن. برکنار گردیدن: و هوشهنگ که چهارم بطن بود از فرزندان او، ولی عهد گردانید و به مرگ خویش کناره شد. (فارسنامۀ ابن بلخی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مردن. (یادداشت ایضاً) : وبایی عظیم پدید آمد پس هر کسی را عزیزی کناره می شد صورتی می ساخت مانند او. (فارسنامۀ ابن بلخی). چون پدرش کناره شد در شکم مادر بودو تاج بر شکم مادرش نهادند. (فارسنامۀ ابن بلخی). و نزدیک منذر رفت و آنجا می بود تا پدرش کناره شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75)
گذشتن عبور کردن: این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. یا گذاره شدن تیر. گذشتن تیر از موضعی: بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی
گذشتن عبور کردن: این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. یا گذاره شدن تیر. گذشتن تیر از موضعی: بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی
نگاه کردن نگریستن نگاه کردن نگریستن تماشا کردن: سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم. (حافظ. 240) توضیح گاه بتشدید ظا آید: آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما. (دیوان کبیر 6: 1)
نگاه کردن نگریستن نگاه کردن نگریستن تماشا کردن: سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم. (حافظ. 240) توضیح گاه بتشدید ظا آید: آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما. (دیوان کبیر 6: 1)